عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



این وبلاگ رو ساختم و تا روزی که برگردی حرفامو اینجا مینویسم... شاید برای تو رویا باشد اما من امیدددارم...

قبل مردنم میاد؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ... و آدرس tanha78.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 547
بازدید کل : 85315
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 26
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 25
:: بازدید ماه : 547
:: بازدید سال : 1620
:: بازدید کلی : 85315

RSS

Powered By
loxblog.Com

انتظار

زیبایی مرگبار
چهار شنبه 17 شهريور 1400 ساعت 17:0 | بازدید : 506 | نوشته ‌شده به دست H | ( نظرات )

نمیدونم این دنیا بر اساس چه قاعده و قانونیه..ما همه مسئول کارای خودمونیم ..۸ سال از عمرم رو گذاشتم...جوونی هر ادم بهترین دوران زندگیشه که من بدترین دوران  زندگیم بود...عمر و جوونیم رفت..پای احساسی که تو قلبم نگهش داشتم..قلبی که با آنژیو داره بزور میزنه...خیلی سخته ادم بی توجهی ببینه از کسی که جونشو براش میده...۸ سال یواشکی نگاهت کردم ولی یه نگاه بهم نکردی..۸ سال برات گریه کردم و به کسی ابراز احساس نکردم...این اعدالته تو تنهایی خودم برم بیمارستان و حتی حالمم نپرسی که زندم...؟؟نه عشق من این اعدالت نیست این حق من نبود...تو این هشت سال خیلی آسیب دیدم اما همیشه خوشی و ارامشت رو میخاستم‌..هنوز آرزو من اینکه گوشیم زنگ بخوره بیینم تویی..میدونم محاله میدونم هیچکس تو این دنیا نیست که منو دوست داشته باشه..ولی به امید و شاید و اما زندم....همیشه منتظر 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
رویای شیرین
پنج شنبه 11 شهريور 1400 ساعت 22:32 | بازدید : 481 | نوشته ‌شده به دست H | ( نظرات )

تو این چند سال از روزی نوشتم که دوباره باهات حرف بزنم..اون روز امروز بود...یکی از بزرگترین آرزو های محال من...که هیچوقت فکر نمیکردم اتفاق بیافته..اما زندگی به من یاد داد همه چیز تغییر میکنه...حالم رو نمیتونم بنویسم گثل یه زندانی که هوای بیرون رو استشمام کرده..خیلی حس غریبیه


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2